
خاطره ای بمناسبت یک دهه فراق؛
ناصرخان با همان غرور همیشگی از پله ها بالا می آمد به طبقه چهارم که رسید یکمرتبه(طبقه روابط عمومی) درب را باز کرد و روی اولین صندلی نشست سینه اش خس خس بدی داشت و رنگش پریده بود!به سرعت به او آب رساندم و جلوی صورتش نیم خیز شدم و شانه هایش را مالیدم

اندکی صبر کرد و آرامتر شد گفتم ناصر خان چرا با پله؟ نگاهی به من کرد و گفت مثل پیرمردها باید با آسانسور بروم؟حالم بده سرطان هم دارم اما هنوز زنده ام!
همان روز با ناصرخان و منصورخان در طبقه پنجم ناهار خوردیم ناصر رو به منصور کرد و گفت: منصور یادته با هم مسابقه چلوکباب خوری دادیم؟


آنروز ناصرخان خجالت کشید اما منصورخان پس از کلی خندیدن با ناصر به راهرو رفت سیگارش را روشن کرد و حسابی گریه کرد و دیگر آنروز با هیچکس حرف نزد.
«برگرفته از خاطره محمد سررشته داری»
روح ۲ اسطوره بی بدیل تاریخ تاج و فوتبال و ورزش ایران زمین شاد یادشان گرامی
نبودت یک دهه شد ناصرخان?